خاطرات یاهو مسنجر
همونطوری که قبلا گفتم، من با این یاهو مسنجر خاطرات زیادی داشتم. یکی از بامزه ترین هاشون رو امروز تعریف میکنم:
شرکت سپنتا که من اونجا شاغل بودم، چند تا دفتر داشت، یکی از اونها توی سعادت آباد بود که چون من وسیله داشتم زیاد اونجا رفت و آمد می کردم. یک روز برای بررسی و سرکشی رفتم اونجا، دیدم که به به، قبل از من مدیر عامل شرکت آقای ر- م اونجا بوده و یادش رفته از مسنجر اصطلاحاً خارج بشه یا “Logout” کنه. تا همینجا داشته باشید تا براتون از تیپ شخصیتی آقای مدیر بگم:
آقای مدیر شخصیت بسیار جالب و سینوسی داشت. یه روز محشر یه روز افتضاح، افتضاح یعنی داغونا، مثلا گیر میداد چرا اون پشه که از جلوی شرکت رد میشد بال مامانشو نگرفته بود. بعد هم ایشون به شدت حس ازدواج پیدا کرده بود نسبت به یکی از همکاران. همینجا دو تا خاطره ازدواجی ازش تعریف کنم:
- یک روز تصور کنین همه پرسنل به صورت حرف “ال” انگلیسی نشسته بودیم،آقای مدیر دیزی در دست اومد از بالای “L” یعنی جلوی ما رد شد و در انتها رسید به همون حس ازدواج و گفت بفرمائین دیزی، ما! دیزی؟! خانم همکار!! اون پشه که هنوز بال مادرشو نگرفته بود!!!!!!!!
-
یک روز دیگه نشسته بودیم نهار میخوردیم، این خانم همکار یه گوشی کوچیک و زنونه داشت و گفت قصد داره بفروشه،
آقای مدیر: حیفه، نفروشش.
خانم همکار: نه خسته شدم.
آقای مدیر: قشنگه ها.
خانم همکار: دلمو زده.
آقای مدیر: باشه پس من می خرمش.
خانم همکار: شما که گوشی دارین و بهترم هست.
آقای مدیر: باشه، شما قیمت بگیرین هر چی بود من 50 هزار تومن بیشتر میدم. (نو این گوشی نهایتا 70 تومن میشد)
یعنی همچین شخصیتی بود این آقای مدیر.
خلاصه حالا برگردیم به اون سایت شرکت، من و مسنجر آقای مدیر که Signout”” نکرده بود و یک فرصت بی نظیر برای من. اینم بگم که شرکت به صورت دو نفره بود، یعنی مثلا آقای ر- م مدیر عامل بود، آقای ک – م هم رئیس هیات مدیره. اما نشستم پشت مسنجر و شروع کردم:
اول به علی گنجه ای و محمد نوشه نوشتم که آقا من از کار شما راضی نیستم و با آقای ک – م هم صحبت کردم و شما از فردا تشریف نیارین سر کار، بعد دیدم که به، خانم همکارم، دیگه اوج هنرم رو به خرج دادم و نوشتم که خانم همکار، من از شما بسیار خوشم میاد و قصد ازدواج با شما رو دارم. اما نمیتونم حضوری بیان کنم. لطفا درخواست منو قبول کنین.
شب مهمون خونه علی بودیم(من و محمد). نشستم. دیدم علی گفت من از شرکت اومدم بیرون، یادم رفته بود از مسنجر بیام بیرون، آقای مدیر الان زنگ زد که پیامی که اخراج شدی رو من نفرستادم. گفتم اوه شت، چه گندی، گفتم علی کار من بود، تازه فقط تو نبودی که محمدم اخراج کردم : دی، محمد گفت من حدس زدم دیگه چیکار کردی؟ گفتم هیچی از خانم همکارم خواستگاری کردم. حالا بنده خدا خانم همکار یه خانم با شخصیت و موجه. به اصرار محمد زنگ زدم به همکار خانم گفتم خوب حالا چیکار میکنی، درخواست ازدواج آقای مدیر رو قبول میکنی؟ بنده خدا موند که چی شده. داستان رو براش تعریف کردم و خلاصه کلی خندیدم.
نکته ایمنی: وقتی دارین یک حرکت به خیال خودتون زیرکانه میکنین، حواستون باشه ممکنه طرف مقابل ندانسته پاتک بزنه.
بازدیدها: 80
چه دوران خوبی بود…. من همش می رفتم دوست جدید پیدا می کردم